صعود قله مورگل

برای هرکسی، داستان رفتن به یک قله، متفاوته…
گاهی ممکنه بری کوهی که نه می‌شناسیش، نه براش برنامه‌ریزی داشتی و نه آرزوت بوده؛ ولی رفتی چون پیش آمده که بری.
گاهی با آرزوی رفتن به بام ایران کوهنورد میشی، گاهی برای آرزوهایی بزرگتر…

من اما یک روز ایستاده بر تپه‌ای، خیره به قلل دنا، با خودم گفتم: سال آینده باید رفته باشی این قله‌ها رو.
در اون قاب تصویر، مورگل تنها قله‌ی باقی‌مونده بود که تا ۲۵ تیر ۱۴۰۰ صعودش نکرده بودم. زیبا، جذاب و متفاوت.
کوهی که به واسطه‌ی نداشتن هیچ «ترین»ی مهجور مونده و کمتر آروزی صعود کسی هست.
نه بلندترینه، نه سخت‌ترینه، نه فنی‌ترینه و نه زیباترین. و از اونجایی که شاید به قول استادی، کوهنوردها بیشتر درگیر «ترین‌ها» هستند، توجه چندانی به این قله نمیشه.
برای من اما که قبل از کوهنورد بودن، یک رویاگردم؛ مورگل غایت رسیدن به یک رویا بود.

نمی‌دونم چرا روزگار در یک هفته، برنامه رفتنم رو بهم ریخت و هفته‌ی بعدش مورگل رو به من هدیه داد.
این داستان منه از سفر سخت و دیربه‌دست‌آمده از مورگل.

جزئیات کسل‌کننده‌ی این برنامه

  • نام قله: مورگل
  • ارتفاع: ۴۴۲۶ متر از سطح دریا
    مثل خیلی از قله‌های دیگه، سرِ ارتفاع قله‌ی مورگل، اتفاق‌نظر نیست. این عددِ روی قله است. اما برخی منابع ارتفاع قله رو ۴۳۸۰ اعلام کردن.
  • روستای خفر تا جان‌پناه: ۳ کیلومتر
  • جان‌پناه تا قله: ۴٫۷۵ کیلومتر

موقعیت جغرافیایی

  • رشته‌کوه دنا ۵۲ قله‌ی بالای ۴۰۰۰ متر داره (بیشترین مجموعه قلل بالاتر از ۴۰۰۰ متر در ایران).
  • مورگل در میانه‌ی این رشته‌کوه قرار گرفته و جزئی از خط‌الراس مرکزی دنا به حساب میاد.
  • مسیر رایج صعود به این قله از روستای خفر هست.
  • چشمه‌ها: جان‌پناه و چند چشمه و برف‌آب در مسیر قله‌ی قاش‌مستان.

این شما و این داستان سفر ما

قرارمون ۱۰ دقیقه به ۶ صبح بود. برای اولین با ما با تاخیر رسیدیم. گیرم ۲ دقیقه؛ ولی خب تاخیر بود دیگه…
خدا رو شکر از ما دیرتر هم اومدن، از اون بدتر اینکه مثل سرویس مدارس، قدم‌به‌قدم ایستادن و بچه‌ها رو سوار کردن. و به این شکل بود که تازه حدود ساعت ۷ صبح از پلیس‌راه شیراز گذر کردیم به سمت یاسوج.

صبحونه رو تو ماشین خوردیم و طبق معمول، من خوابیدم تا برسیم به مقصد.
راننده خیلی تند می‌رفت، برای همین در پرش از سرعت‌گیرها از خواب می‌پریدم.
ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه به روستای خفر رسیدیم. روستایی کوچک، با امکاناتی محدود که به واسطه‌ی بودن در مسیر صعود قله‌ی قاش‌مستان (یکی از قلل دنا که «ترین»های زیادی داره، از جمله بلندترین قله‌ی استان کهگیلویه‌وبویراحمد) کمی رونق گرفته و بهتره اگه خریدی برای صعود دارید، قبل از این روستا انجام بدید.

انتهای روستا خانه‌ی کوهنوردی هست که من بسیار دوستش دارم، اما ما رفتیم کمی پایین‌تر از اون به «خدمات گردشگری برج آسمان» برای نهار و استراحت.

محیط خوب و دنجی داشت،آقای موسوی و همسرشان گلی خانم میزبان‌های دلنشینی بودن. بعد از نهار هم با دمنوش آویشنِ شیرین شده با نبات ازمون پذیرایی کردند که بسی چسبید.

هماهنگ کردن مکان برای گروه بسیار دوراندیشانه بود.
از ساعت ۱۲ تا ۱۵:۳۰ اونجا نشستیم!
منم که حوصله‌م همیشه دمِ سررفتنه، حسابی کلافه شده بودم. اگر من برنامه‌ریز بودم، کمی دیرتر از شیراز حرکت می‌کردیم.
معطلی‌هایی که کاریش نمیشه توش کرد، استراحت درستی هم نمیشه داشت، جز تحلیل بردن انرژی چیزی نداره.

خلاصه که ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه گروهِ اول با نیسان راهی شدیم. از جایی که روستا تمام میشه، از میون باغات سیب تا پای کار مسیر نسبتاً طولانی هست که موقع رفتن شاید ضرورتش رو احساس نکنید اما بعد از بازگشت از قله، وجود وسیله نقلیه حکم خوشبختی رو داره. گروه‌های محدودی اقدام به کرایه نیسان میکنن، اما من خیلی خوشحال بودم از اینکه سرپرستمون این مهم رو درک کرده بود.

تا تمام گروه جمع بشن و حرکت کنیم، ساعت ۱۶:۲۰ دقیقه بود.
بدون گرم کردن، تو آفتاب و گرمای هوای، با کوله‌ی خیلی سنگین و سرعت نسبتا زیادی شروع به حرکت کردیم. از همون ابتدایی کار میشد فهمید که تک تک اعضای گرچه چقدر توانمند هستند.
پیش خودم گفتم، وای چقدر من ضعیف شدم. واقعا داشتم کم میاووردم! تو همین فکرها بودم که «هابیل» حالش بد شد.
تو چه ارتفاعی؟ حدود ۲۷۰۰.
قطعا مسئله ارتفاع‌زدگی و اینها منتفی بود. بنابراین دانایانِ گروه به چند مورد شک کردن، غذای سنگین خوردن قبل از پیمایش، مسموم شدن و بلند اعلام کردنِ این نکته که اگه کوهنورد بودی حالت بد نمیشد.
منِ نادون اما معتقدم همچنان، گرم کردن قبل از شروع فعالیت‌های ورزشی، بسیار مهم‌تر از چیزی هست که فکر می‌کنیم. دست‌کم اگر این پروسه رو نادیده می‌گیریم، میشه کمی آهسته و نرم شروع به حرکت کرد تا دستگاه قلبی‌وعروقی بتونن خودشون رو با وضعیت جدید تطبیق بدن.

با توجه به استدلال خودم، کمی کوله‌ی هابیل رو سبک و بخشی از بار رو به کوله‌ی من و یک کیسه‌خواب به کوله‌ی سرپرست گروه، منتقل کردیم.
نوشیدنی‌های ورزشی و قندی بهش دادم و ادامه دادیم.
زمان معمول رسیدن به جان‌پناه ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه هست؛ اما با وجود ایستادن‌ها و… ما ۲ ساعته به جان‌پناه قاش‌مستان رسیدیم.

اینقدر از حرف‌ها و جوی که ایجاد شده بود نارحت بودم که قید صعود رو زدم.
موقعی که تو باد شدید، چادر رو نصب کردیم و مشغول تهیه‌ی شام بودیم، به «هابیل» گفتم: من با این گروه، مورگل نمیام.
هابیل گفت: صبح تصمیم بگیر، هرچی گفتی همون رو انجام میدیم.
شب بدی بود، نمی‌دونم خوابیدم یا نه، فقط می‌دونم بدنم درد میکرد.
ساعت ۳:۳۰ دقیقه که بیدار شدیم، گفتم نمیام.
رفتم بیرون از چادر، از آسمون شب عکس بگیرم که کهکشان راه شیری درست از پشت سایه‌ای که مورگل بود، دمیده بود.
انگار که نشونه‌ای باشه برای رفتن.

برگشتم تو چادر. هابیل کوله‌ها رو آماده کرده بود، از قبل هم می‌دونست انگار که رفتنی هستیم.
کمی چای‌نبات و بیسکوییت خوردیم؛ که برای شروع پیمایش عالی بود.
قبل از آماده شدن گروه، گرم کردیم که بلای روز قبل یا بلاهای جسمانی بدتری سرمون نیاد. که البته خوشبختانه سرپرست بعد از جمع شدن اعضا، پروسه‌ی گرم کردم رو توسط یکی از اعضا، گیرم با چند اشتباه انجام دادن.

جالب اینجا که در کل مسیر اینقدر از من ایراد گرفته شد که تا در کل دوره‌ی کوهنوردیم اینقدر ازم انتقاد نشده بود.

هی حالم داشت بد و بدتر میشد، غمگین و غمگین‌تر…
می‌فهمیدم که تازه‌واردم و اون‌ها برای ثابت کردن برتری و حقانیت‌شون ناخودآگاه این کار رو انجام میدن. مسیر هم که معلوم نبود چیکار می‌خوان کنن. ۱۰ قدم می‌رفتیم، می‌ایستادیم، gps چک می‌کردیم و دوباره راه می‌افتادیم.
خلاصه که اصلا نیافتن راه مورگل رو؛ و در مسیر قاش‌مستان صعود کردیم.

به اولین یخچال که رسیدیم، از کل ۱۸ نفر گروه، ۳-۴ نفر کرامپون بستیم و بقیه معمولی عبور کردن.
نمی‌دونم کار درستی بود یا نه، اما بنظرم خوبه که احتیاط کنیم. گاهی کمی ترسو باشیم، اما بیشتر زنده بمونیم.

بالاخره تا نزدیکی قاش‌مستان رفتیم و زیر شیب منتهی به قله‌ی قاش‌مستان، جهت مسیر رو به سمت قله‌ی مورگل تغییر دادیم.
شیب این بخش از مسیر، وحشتناک زیاد بود، پاکوب درست‌حسابی هم نداشت و به نظرم که اصلا مسیر درستی نبود. خلاصه که با هر بدبختی که بود، رسیدیم به گردنه‌ی بین دو قله.

هنوز صبحانه نخورده بودیم و به‌شدت گرسنه بودم. مسیر سخت بود و تا همین جای مسیر نزدیک به ۶ ساعت بود که داشتیم پیمایش می‌کردیم.
تازه باید از سمت رخِ جنوبیِ قله تراورس می‌کردیم تا قله رو دور بزنیم و از رخِ شرقیش صعود کنیم.

اگه مورگل رو نمی‌شناسید، باید بگم که تا حدود ارتفاع ۴۱۰۰ متری، شیب زیاد و ریزال داره. بعد از اون، کوه حالت دیواره‌های سنگی پیدا می‌کنه که از هر جایی اجازه‌ی عبور نمیده.

تراورس که تموم میشه، تازه دوباره باید صعود کنی، از یک شیب بسیار تند با ریزال.

حدود ارتفاع ۴۲۰۰-۴۳۰۰ چشمت به دیدار رخِ شرقیِ قله روشن میشه.
اینجاست که واقعا جا می‌خوری از حجم مسیری که مونده به قله برسی!
تازه دست‌به‌سنگ‌های مسیر شروع میشه و باید تو اون ارتفاع طی فعالیت‌های بدنی سنگین، خودت رو از سنگ‌ها بالا بکشی. (گویا مسیر بهتر هم داره که خب ما مسیر بدتر رو رفتیم. که فکر نکنم آگاهانه بود.)
خلاصه که ساعت ۱۲ ظهر به سختی رسیدیم قله.

چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم پایین. بازم مسیر اشتباه، بازم برو بالا بیا پایین.
ولی خب هرچی بود، سختی مسیر رو پشت سر گذاشته بودیم و همین «امید»، داشت ما رو پیش می‌برد.
ساعت ۱۴:۱۵ دقیقه بالاخره بهمون اجازه دادن صبحونه بخوریم. (نهار همراه نداشتیم، چون بنا بود ساعت ۱۴ جان‌پناه باشیم، نه تازه ابتدای مسیر بازگشت از قله!)

شیب زیاد بود، ریزال اذیت میکرد، بخشی از مسیر، سنگ‌های بزرگ و لغزنده‌ای بود که مدام زیر پاتو خالی میکرد.
خیلی سخت با گروهی که حالا پرپر شده بود، ساعت ۱۹:۱۵ دقیقه رسیدیم جان‌پناه.
من تحمل نداشتم، قبل از جمع کردن چادر پام رو توی آبِ یخِ نهری که از کنار چادر عبور می‌کرد گذاشتم که حقیقتا لذت‌بخش‌ترین تجربه‌ی دنیا بود.

همه زودتر از ما چادر رو جمع کردند و رفتند. ساعت ۲۰ که ما آماده‌ی رفتن شدیم، خیلی غمگین شدم از این تنها موندن‌مون. اما خوب بود که ما دو تا هم‌دیگه رو داشتیم.

هرچه می‌رفتیم، مسیر بیشتر کش میومد؛ تاریک بود؛ خسته بودیم و همچنان گرسنه. در راه از چند نفر از اعضا گذشتیم و ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه رسیدیم به نیسان. منتظر موندیم بقیه هم برسن و حرکت کردیم به سمت اقامت‌گاه.

بقیه‌ی گروه که با نیسان اول آمده و حدود ۴۰ دقیقه زودتر از ما رسیده بودن، مشغول صرف شام و استراحت بودن.
ما هم کمی استراحت کردیم.
از آقای موسوی و گلی خانم محصولات محلی خریدیم و ساعت ۲۲:۵۰ دقیقه به طرف شیراز به‌راه‌افتادیم. با آقای راننده‌ای که اگه یادتون باشه، اونقدر تند می‌رفت که از روی تمام سرعت‌گیرها پرواز رو تجربه می‌کردم و فرود آمدن برروی مهره‌های انتهایی ستون فقرات رو.
آخر هم یکی از دوستان چنان در پرواز اوج گرفت که با سقف ماشین برخورد کرد و سرش جراحت برداشت. یک دعوای زیبا هم تجربه کردیم و شکایت به ۱۱۰ از راننده…
اونقدر جو متشنج بود که در اولین ایستگاه ممکن، ساعت ۴:۲۸ دقیقه‌ی صبح پیاده شدیم.

کلا اعضای تیم خیلی رفتار دوستانه‌ای با هم نداشتن و مدام با هم برخوردهایی می‌کردن که برای من یکی عجیب و ترسناک بود.
ساعت ۵ رسیدیم خونه. تن‌مون پر از اضطراب و تنش بود. با تمام خستگی به سختی خوابمون برد…

چیزهایی که از این سفر یاد گرفتم

۱. فقط وقتی برید صعود قله‌ای، که بدونید می‌تونید به تنهایی هم اون قله رو صعود کنید.
با تکیه بر سرپرست یا دوست و رفیق، پا به کوه نذارید.

تو در کوه تنهایی، گرچه با گروه باشی.

تجربه‌ی من

۲. برای هر قله‌ای که تابه‌حال نرفتید، «راهنما» بگیرید. اگر با گروه هستید و اگر در مقابل‌شون احساس مسئولیت می‌کنید.
۳. بیشتر از ۵ نفر بهتره مورگل نرید.
۴. اگر می‌خواید مورگل و قاش‌مستان رو باهم صعود کنید، بهتره در کاسه‌ی زیر قله‌ی قاش‌مستان کمپ کنید؛ نه در جان‌پناه.
۵. اگر قراره با غریبه‌ها همنورد باشید، خودتون رو به لحاظ روحی آماده کنید.
۶. تو ارتفاع خوب نفس بکشید و مدام ریزه‌خواری کنید.
۷. کشک تو ارتفاع عالیه.
۸. نون‌خشک‌یزدی هم عالیه.

ممنون میشم نظرتو بهم بگی...

ایمیلت پیش ما محفوظه... بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

«صعود قله مورگل» - 5 دیدگاه

  1. متن خیلی خوب نوشته شده. برام حس خوندن رمان داشت و در عین حال نکات مهم دانش کوهنوردی عنوان شده بود. همین جوری سرچ کردم گزارش مورگل، خوندم آشنا در اومدیم 😍
    برقرار، شاد و تندرست باشید 💌

    1. ممنونم از شما🥰😍🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

  2. عالی و کامل… ممنون بابت نکاتی که نوشتید

  3. خدا قوت و پرتوان باشید.
    خداروشکر که سلامت برگشتید …

  4. من سرتا سر نوشته ت رو با اشک خوندم همیشه قشنگ مینویسی اما من ایندفعه نغمه ی غم انگیز زیادی دارم