میگن دنا برای ایرانیها مثل آلپه برای اروپاییها.
یک بهشت برای تمرین کوهنوردی.
از مسیرهای فنی گرفته تا پیمایشهای جذاب زمستانی، دنا در هر سطحی که باشید براتون جای کار داره.
از کودکی، دنا دورازدستترین قلهای بود که میخواستم نه فقط در رویا که در حقیقت فتحش کنم.
تا همین چند سال پیش که فهمیدم، اولا دنا قله نیست و یک رشتهکوهه با بیش از ۵۲ قلهی بالای ۴۰۰۰ متر و دوما ما کوهنوردا به جنگ کوهها نمیریم که فتحشون کنیم، بلکه اونها رو صعود میکنیم و این وسط تنها چیزی که باهاش در جنگیم، توان ذهنی و بدنی خودمون هست.
رشتهکوه دنا
دنا رو به سه بخش، خطالراس شرقی، مرکزی و غربی تقسیمبندی میکنن.
بلندترین قلهی دنا، قاشمستان یا بیژن ۳ در خطالراس مرکزی دنا قرار داره.
مسیر رایج صعود به این قله از روستای خفر از توابع سمیرم است ولی از اونجایی که همیشه یک کوهنورد دچار وسواس به چالش کشیدنه، میاد به خودش میگه: خب چکار کنم بترکونم محدودیتهای جسمانیمو، میایمو به جای مسیر مستقیم، از ابتدای خطالراس مرکزی که همانا «برد آتش» و «سیچانی» میشه یا یکم اونورترش که آسونتر بشه از «حوضدال» صعود میکنیم، همینجوری خطالراس رو میریم و میریم (آی بده بستون داره! آی!!) نزدیکهای انتهای خطالراس مرکزی، میرسم به بیژن سه… بیشتر بخوام خودمو محک بزنم، یه سر هم به حضرت «مورگل» میزنم تا حجت تموم بشه بگم کُلشو رفتم. البته که کلِ کلش هم نیست!
کلش چیه؟
طی کردن هر سه خطالراس شرقی، مرکزی و غربی دنا که معمولا یک پیمایش یک هفته تا ده روزهست. تو کوهنوردی فارس و کهگیلویهوبویراحمد طی کردن خطالراسهای دنا یجورایی آخر کوهنوردیه.
یعنی تو بیا بگو من پارسال رفتم اورست.
قبل از عرض تبریک، سریع میگن که: زمستونهی خطالراس کامل دنا رو رفتی؟
اگر جوابت منفی باشه، صرفا یه آدم پولداری که رفتی یک کوهنوردی تجاری انجام دادی.
خلاصه که خیلی مهمه. ما که از شرایط صعود زمستانه دنا فقط آرزوش رو داریم ، تصمیم گرفتیم بجاش بریم پیمایش خطالراس مرکزی دنا (اونم نه کاملش) و نه در زمستان، که تو دل تابستون.
یجورایی راستشو بخوام بگم تصمیم هم نگرفتیم، مجبور بودیم بریم، پیش نیاز سفر به دماوند بود.
برنامهریزی
باشگاهی که میخواستیم تابستون ۱۴۰۱ باهاشون همسفر دماوند بشیم، برای متقاضیان یک سری صعود در نظر گرفته بود جهت آمادگی و سرند کردن اعضا.
یه چیزی تو این مایهها که میبریمتون، هرکس جونش درنیومد میره مرحله بعدی، لیکن ملت جونشون هم در میومد، قدرت خدا بازم میرفتن مرحله بعدی!
خلاصه این شد که آخرش ما با یه لشکر سی و چند نفره با ماکسیمم سرعت ۱٫۳ کیلومتردرساعت، راهی خطالراس مرکزی دنا به مسافت حدود ۲۴ کیلومتر شدیم.
غالبا برنامهی خطالراس مرکزی به این شکل اجرا میشه که از شهر سیسخت به گردنهی بیژن میرن، مسیری که برای ماشینسواری و نهایت مینیبوس قابل تردد هست، اما خب اینجا ایرانه اتوبوس هم نیتش صاف باشه میره!
از اونجایی که براتون لوکیشنش رو میذارم، پیمایش خطالراس رو شروع میکنن. معمولا کسی «برد آتش» نمیره، «سیچانی»م که دو قدم راه با «حوضدال» فرقشه، چه اینجا چه اونجا، اونم نمیره، تو پناهگاه حوضدال زیر قله، یک شب کمپ میکنه و فرداش کوله سنگین میکشه رو خطالراس، اول «حوضدال» بعد آقایون «بیژن» و چهارده پونزده تا قلهی دیگه تا میرسه به عزیز دل، قاشمستان. صد البته که اسم این نمیشه خطالراسمرکزی وقتی این همه از سر و تهش زدی و خدا میدونه از وسطش چند تا قله رو فاکتور گرفتی. دربهترینحالت میشه پیمایش «بخشی از خطالراس مرکزی».
درسته که خدا بخیل نیست، اما توجه داشته باشید که دوستانِ همیشه در صحنه نشستن منتظر که با بیشترین سرعت ممکن اشتباهات شما رو استوری کرده، پشتبندش به این نکته اشاره کنن که «ما خوبیم اونا بدن».
بگذریم، زیر قاش مستان یه مکانی هست که بهش میگن زمین فوتبال (که خدایی تنها شباهتش به زمین فوتبال در اینه که هیچ شباهتی با زمین فوتبال نداره)؛ شب رو اونجا کمپ میکنه و فردا صبحش قسمت باشه میره مورگل، نباشه هم سرازیر میشه طرف روستای خفر.
گاهی هم چون جونش زیاده، همون بعد از قاشمستان میره مورگل میاد تا پناهگاه قاشمستان شب رو اونجا میخوابه.
رایج ترین مدلی که من دیدم اینه.
حالا بهرحال زمینه دیگه، گِرده. از هرجاش بری میرسی به مقصد؛ شما برو کل کره زمین رو دور بزن بیا؛ اینم میشه.
سرپرست ما از اونجایی که به قدرت تیم و توانمندی افراد کمکیش ایمان داشت (مثل اینکه یکیش هم ما بودیم یعنی)، تصمیم گرفتن که تا شبمانی حوضدالش برنامه همون باشه، ولی بعدش دیگه کوله نبریم و همه وسایل رو بذاریم پناهگاه، بریم تا «قاش مستان» و «مورگل» و همه رو برگردیم دوباره زیر «حوضدال» بخوابیم.
یه این جور قدرتهای منطقهای بودیم واسه خودمون.
خوان اول: قاطر
خلاصه آقا ما رفتیم؛ خوان اول، دادن کولهها با قاطر بود.
این پدیدهی قاطر در حوضدال چند وقتی بیشتر نیست به عرصهی ظهور رسیده، بنابراین اساتید، هنوز وارد نیستن؛ یهو دیدی قاطر با بارش رفت ته دره یا کوله پاره شد، اینو مد نظر داشته باشید وقتی دارید بین سبکبار صعود کردن و ریسک بجان خریدن ازدستدادن تجهیزات دودوتا چهارتا میکنید. البته که دوستان دارن آموزش میبینن رو کولههای بچهها ایشالله تا دو سه سال دیگه حله!
از اونجایی که تعداد ما بالا بود و قاطر کم، از قبل قرار بر این شد که هر دو نفر فقط یک کوله به قاطر بدن.
امان از این بشر دوپا! نمیدونم عزیزان دل با چه جادویی، کل وسایل دو کوله رو میکردن تو یک کوله، میدادن بار قاطرِ بخت برگشته.
این شد که وزن همون بود ولی تعداد کوله کمتر بود. باهوش کی بودیم ما خودم هم نمیدونم.
ما که سرعتمون رو خدمتتون گفتم چقدر بود، قاطرها به دلیل داشتن دو عدد پا بیشتر از ما، سرعتشون دو برابر ما بود که خب همچنان سرعت قابل عرضی نمیشد. حالا این رو به زرنگبازی دوستان و ناشی بودن باربرها اضافه کنید؛ شد آنچه نباید میشد. توی راه چندین بار ایستادن و کولههای ریخته شده رو جمع کردن، قاطر نشسته بر زمین رو با سلام و صلوات بلند کردن و بدینشکل تا دو ساعت بعد از رسیدن ما به پناهگاه، بارهامون نرسیدن که نرسیدن.
یکسریمون چادرمون تو قاطر بود که هیچی! نتونستیم کمپ کنیم و لاجرم مهمان پناهگاهنشینها شدیم. یک سری هم که چادر داشتن از شدت باد نتونستن دووم بیارن و وسط شب ریختن رو سرمون، آخرش رو بگم این شد که ۳ ساعت بیشتر نخوابیده، باید میزدیم به دل کوه.
شروع پیمایش
هرچه از ما اصرار که تو رو خدا یکی دو ساعت دیرتر مگه چی میشه! از سرپرست انکار که به تاریکی شب میخوریم، نمیشه.
جا داره اینجا توضیح بدم که در کوهنوردی ساعت ۳ نیمه شب، حتی ۲ نیمه شب، صبحه! ولی ساعت ۱۱ شبه! این چه سمیه خودم هم نمیدونم.
برای اینکه متوجه موضوع بشید، با توجه به سرعت ما، پیمایش مسیر رفتوبرگشت چیزی حدود ۱۷ ساعت پیشبینی شده بود.
یعنی ما اگر ۴ صبح راه میافتادیم، ۹ شب میرسیدیم همینجا (خب لعنتی چه کاریه که میرید؟ سوالات فلسفیتون رو الان مطرح نکنید اینجا جایش نیست. بیشتر از لعنتی هم اجازه ندارید بهمون فحش بدید، گفته باشم! اصلا کوهنوردی همینه! اگر درگیر چنین سوالاتی هستی چرا اومدی گزارش صعود میخونی خب!؟)
بنابراین اگر ۶ صبح راه می افتادیم، ۱۱ شب میرسیدیم و شب بده!
همین رو بگم که فکر نکنم کسی بیشتر از ۲ ساعت خوابش برده بود که مجبور به عزیمت شدیم.
باد چی میگفت این وسط. واقعا نمیشه بماند! باید گفت ازش!
سرعت باد قرار بود نهایت ۱۰ کیلومتر در ساعت باشه ولی واقعا سرعت اون باد لعنتی خیلی بیشتر از این حرفها بود.
قله «حوضدال» خودش مشهوره به بادخیز بودن. حالا بیاد و ابروباد و مهوخورشید و حتی فلک هم در کار بشه، ببین چه ترکیبی بشه این دیگه!
وسط تابستون بود، اشتباه محاسباتی شخصی من هم اعتماد بود! اعتماد به دادههای آورده شده در گروه! خب انسان، خودت هم چک میکردی!
اصلا برای یک کوهنورد زشته خودش تکتک قدمهای یک صعود رو بررسی نکنه.
تو، توی همه تصمیمات سرپرست فضولی میکنی، از کی بریم و کجا بریم و با چی بریم، اون وقت یه آبوهوا رو چک نمیکنی!؟
یکی از زشتترین اشتباهات من تو کوهنوردیم تا به امروز بود.
این شد که با توجه به دما و بادی که در گروه اعلام شده بوده، موقع انتخاب پوشاک گفتم، بیس که نمیخواد، گرمم میشه؛ گروتکس که نمیخواد، گرمم میشه؛ اینو نمیخواد، اونو نمیخواد؛ یک گرم هم کوله سبکتر بهتر! این شد که روی ویبره از سرما رفتیم تا قله «حوضدال». حالا به چه وضعیتی؟ نگاه ساعت کردم دیدم مسیر یکساعتونیمه رو ۳ ساعته رفتیم. یعنی با سرعتی زیر ۱ کیلومتردرساعت، با توقف هر ۱۰۰ متر یکبار… یعنی کل قانون حالا حرکت کنیم گرممون میشه رو هوا بود!
در اینجا بود که مغزم دستور داد یا ادامه بده و با شرف، جون بکن یا مثل یک ترسو برگرد پناهگاه و بخواب!
چکار کنیم چیکار نکنیم، ما چندتا از مثلا ستونهای گروه، شرف و استقامت و باقی قضایا رو گذاشتیم زمین و برگشتیم پناهگاه.
مناسبه که الان به موضوع ارتفاع زدگی اشاره کنم.
کلا شما میتونی هر گندی که میزنی رو در کوهنوردی بندازی گردن ارتفاع. قربونش برم اینقدر هم تنوع حال داره که از دلدرد و سردرد گرفته تا توهم و تنفس نامنظم رو میشه بهش نسبت داد. در این حد که بعضیها به «اوه شت، باید برم خرس بگیرم» برگشتن! تا این اندازه دستت بازه برای نرفتن!
خب از اینجاست که به جای تعریف پیمایش مسیر خطالراس مرکزی، متاسفانه باید بشینید پای گزارش بازماندهها!
پناهگاه
ما ساعت ۸ صبح پناهگاه بودیم. بجز من ۷ نفر دیگه، هریک بههردلیلی که توضیح دادم همش به ارتفاع برمیگرده، تو پناهگاه بودن. وقتی یک برنامه رو از وسطش ترک میکنی، اولش بدنت گرمه نمیفهمی چه کردی؛ بجز این، خب خوابت هم میاد پس بیشتر نمیفهمی.
صبحونه خوردیم و خوابیدیم تا نزدیک ظهر.
پناهگاه حوضدال رو جدید ساختن. دو طبقه داره، بیرونش جذابتر از توشه. سقف طبقه دوم خیلی کوتاهه؛ اتاق پایینی بهتره، هم بخاطر فضا، هم عدم نیاز به پلههایی که عملا تله مرگه.
برق هم فقط در صورت روشن شدن ژنراتور دارید، اونم اگر مسئول پناهگاه رو پیدا کنید وگرنه که ندارید!
ولی از منظره و لوکیشن عکاسی تا دلتون بخواد راه هست به پست اینستای شما، برای همین پیشنهاد میکنم یه جوری برنامهریزی کنید که مثل ما شب نرسید. درسته تو مسیر، آفتاب اذیت میکنه اما باور کنید دربهدر شدن تا ساعت ۱۲ شب و کم خوابی خیلی بیشتر آزاردهندهتر از یکم آفتاب سوختگی هست. خلاصه که بیایید و از آفتاب نترسید، یه زمان درست و درمون برسید پناهگاه و کلا هم سعی کنید هر کاری ما کردیم رو نکنید، آفرین.
ما طبقه دوم خوابیده بودیم، گاهی بیدار میشدم، از صدای باد و میگفتم آخی بچهها و بعد کیسه خواب رو میکشیدم دور شونه و تو گرمای لذتبخشش خودم رو جا میکردم و در دم دوباره میخوابیدم.
از عذاب وجدان بود یا گرسنگی یا شایدم صدای بیسیم، ساعت ۱۲ دیگه بیدار شدیم، گویا یک عده دیگه بچهها داشتن از زیر بیژن ۲ برمیگشتن.
از اونجایی که فعالیت جذاب دیگه نداشتیم، نشستیم حدس زدن که کی برگشته.
باید اغراق کنم که از برگشتن سرپرست برنامه به شدت وحشت کرده بودم، خب باید توضیح میدادم چرا برگشتم!
برای خودم واضح بود که چرا، ولی به زبون که میاوردمش، کل جریان تخریب میشد و تنزل پیدا میکرد در حد «تنبلی کردی یا توانش رو نداشتی».
برای همین سعی کردم به زبون نیارمش. البته که در ادامه خواهید دید به اندازه کافی سعیمو نکردم.
فکر میکنم حدود ۲-۳ بعدازظهر بود که بیژن دوییهامون رسیدن. از ویژگیهای داشتن یک سرپرست فهیم اینه که اصلا لازم نداشتن همون موقع بدونن مشکل چی بوده، کلی تحویلمون گرفتن بدون این که سوال جواب کنن.
شاید اون موقع میدونستن که چقدر دل شکسته هستیم، چیزی که خودمون هم نمیدونستیم.
این اولین بار بود که من یک صعود رو از نیمه رها میکردم، برای همین نمیدونستم تا چند روز دیگه دلم شروع میکنه به شکستن و خدا میدونه تا کی!
احتمالا تا وقتی که به سرانجام برسونم این ناتمام رو.
حالا که معمای برگشتگان از بیژن هم حل شده بود، نهار هم خورده بودیم، عملا داشت حوصلمون سر میرفت؛ چکار کنیم، چکار نکنیم، تصمیم گرفتیم بخوابیم.
ولی واقعا هر انسانی توان محدودی برای خوابیدن داره. این شد که لاجرم بیدار شدیم .
اینجا بود که فهمیدیم ساعت یادم نیست کی، بچهها رسیدن به قله قاشمستان و تو راه برگشتن.
شاید فکر کنید دوست داشتم جاشون باشم ولی واقعا تصور اینکه تازه باید برمیگشتن راه رفته رو و ما در عوض داشتیم آجیل و شیرینی و چای میخوردیم تو یک جای گرم و نرم، آنچنان رشکبرانگیز نبود.
هرچقدر بازی کردیم، بچهها نرسیدن. هرچقدر خوردیم، بازم نرسیدن. هرچقدر گشت زدیم منطقه رو، بازم خبری نبود که نبود!
دیگه ساعت دور و بر ۸ بود که گفتن دارن پناهگاه را میبینن.
باد صبح بود که گفتم، الان وحشیتر هم شده بود.
تصمیم گرفتیم یک کار خوب براشون انجام بدیم و سوپ درست کنیم.
از مسئول پناهگاه یک دیگ بزرگ گرفتیم و هرکسی هر نوع سوپی داشت داد ریختیم توش.
شرکت الیت تو هیچ کابوسیش ندیده بود که، یه روز تو ارتفاع ۳۸۰۰ متری دنا، یه عده بیکار، سوپ سبزیجاتش رو قاطی سوپ زرشک و مرغ کنن و درنهایت این رسوایی براشون کافی نباشه، چندتا نودلیت هم بریزن سرش، شکم سیر کن بشه.
خیلی رسیدنشون بیشتر از انتظار طول کشید، براشون جاشون رو آماده کردیم. فکر نکنید ایده خوبی بودا! حتی به امتحان کردنش فکر هم نکنید! چرا؟ چون بعضیهاشون اینقدر عصبانی شدن از اینکه کیسه خوابشون رو باز کرده بودیم و وسایلشون جابجا شده بود که نزدیک بود بزننمون.
حتی سوپ هم همشون رو خوشحال نکرد، سوپ میخواستن چیکار! تو اون وضعیت، تیم ستون میخواست، ستونها کجا بودن، تو پناهگاه زیر پتو! خلاصه که بَلبشویی شد بیا و ببین. خسته بودن، عصبانی شدن، داشت جنگ میشد سر جای خواب که من و همسر جان رفتیم بیرون، چادر زدیم. تو بادی که نصیب هیچکس نکنه.
باد میگم ولی شما حتی تصورش هم نمیتونی بکنی چه شدتی داشت.
هر لحظه منتظر بودم جمعمون کنه، بستهبندی شده، پایینِ دره تحویلمون بده؛ حالا گیرم له و لورده.
بعد از ۲-۳ ساعت که فهمیدم اگر این باد توانش رو داشت تا الان کنده بودمون تموم شده بود رفته بود، وهم جدیدی اومد سراغم که همانا بلند شدن سنگ از روی زمین به اذن باد و فرو افتادنش روی سرمون بود. همین قدر شرایط فانتزی طور، اتاق فرار گونه بود.
از اونجایی که راوی داستان که من باشم هنوز زندهام میتونید حدس بزنید که هیچ اتفاقی نیوفتاد. سرتاپامون خاک، ساعت ۷ صبح از خواب بلند شدیم.
یه صبحونه با طعم شن و ماسه خوردیم و راه افتادیم به سمت پایین کوه.
بازگشت
خب از اینجا شروع شد.
یا ملت با نگاه میپرسیدن یا اگر یکم جسورتر بودن با صدای بلند که «هوی چرا نیومدی؟»
و چون انسان موجودی است فراموشکار، تا به زبون میآوردمش، مجبور میشدم برای اینکه احمقانه بهنظر نرسه، چیزهایی دیگر بهش اضافه کنم که نه تنها راست و ریستش نمیکرد، که میشد احمقانه با مخلفات اضافه.
حالا مگه تموم میشد این راه برگشت.
کلا حوضدال معروفه به اینکه از چشمه سیچانی، ماشینها رو میبینی ولی هیچوقت بهشون نمیرسی.
مزاح میکنن، رسیدیم ما بالاخره.
سوال و جواب کردن ما به اندازه کافی دوستان رو سیراب نکرده بوده از اینجا بهبعدِ ماجرا، توی راه برگشت به سمت شیراز، هرچی مزه ذخیره کرده بودن در سالهای عمرشون، بارمون کردن تا بارشون سبک بشه.
هیچ کدوم از اینا دردناک نبود.
از اول هم انگار رفته بودم که نرم، که نرسم.
درد قصه فقط برای من اونجاش بود که در ره منزل لیلی، من دیگه مجنون نبودم، این شد که سر کوچکترین خطری راه کج کردم به سمت پناهگاه.
یه چند تا پند اخلاقی هم بدم تو حلقم گیر نکنه:
هر کاری کردم لابلای گزارش بپاشمشون مگر زهرشون کم بشه نشد که.
اگر از وجببهوجب یک برنامه ایراد میگیرید و از قدمبهقدم مسیر ناراضی هستید، پیامدهای تصمیمتون رو بپذیرید و از همون اول پا نذارید تو برنامه. چون رو وجود تکتک آدمهای شرکتکننده در یک برنامه حساب باز میشه، زیر پاشون رو خالی نکنید. کلا نرید که بدونن نیستید.
اگر دوستی دارید که دمبهدقیقه سر هر چیزی راهکار سازندهش برای عبور از بحران قهر کردن و دوری کردن و نادیده گرفتنه، تصمیم خودتون هست که باهاش دوست باشید یا نه، ولی عاقلانه است باهاش کوه نرید. کوهنوردی یک ورزش انفرادی نیست. هم دیگران به شدت به شما وابسته هستن هم شما به دیگران. در انتخاب دیگرانتون به شدت وسواس به خرج بدید.
دنا منطقه بکری هست، همه جا چشمتون به اطراف باشه حتی نزدیک به جاده، ممکنه مثل ما یک گله بز کوهی تصمیم بگیرن گذر خیالانگیزی داشته باشن در برابر چشمای حیرت زدهی شما.
دستپاچه نشید اگر امکانات کافی برای ثبت این لحظه رو با دوربین و لنز حرفهای ندارید، متوصل دوربینهای بیکیفیت موبایل نشید (بجز خاندان اس ۲۱ و ۲۲ سامسونگ و دیگر پرچمداران گرانقیمت سال ۲۰۲۲ به بعد)؛ که چیزی جز اجسام نامعلومِ تکانخورنده در دامنهی کوه نصیبتون نمیشه، چشمتون رو سیراب کنید از لذت دیدنشون و بعد بیایید یه چندتا چیز هم بذارید روش، قشنگ بُلد شده و با جزییات فراتر از واقعیت تحویل ملت بدید.
مثلا میتونید با چاشنی کردن حملهی خرس، گرگ، پلنگ یا دیگر درندگان هنوز منقرض نشدهی محیط زیست دنا، کل داستان رو هم بزنید، با هشتگ محیط_زیست_خود_را_دوست_بدارید، کپشنش کنید واسه اون عکسی که موقع غروب دور و اطراف پناهگاه گرفتید.
یا فقط بنویسید آشغال نریز بی…، اگر در جای خالی قصد داشتید کلمهی متفاوتی جایگزین کنید، اون دیگه زاییدهی ذهن شماست، نگارنده مسئولیتش رو نمیپذیره.
خلاصه از اونجایی که کوهنورد هم بشری است دو پا ، مثل دیگر گونههای خودش، هرجا پا نهاده باشه پسماندی از خودش بجا گذاشته. بنابراین تضمین میکنم که میتونید هر جایی از چسبیدن به این موضوع کلی سخنرانی کنید. فقط وقتی دارید اوج میگیرید از خودتون یواشکی بپرسید چقدر پاک سفر کردید؟
اطلاعات مسیر پیمایش
- نقطهی شروع (پای کار): گردنهی بیژن با ارتفاع ۲۹۱۰ متر از سطح دریا
- شبمانی: پناهگاه حوضدال با ارتفاع ۳۷۸۰ متر از سطح دریا
- قلل بلندتر از ۴۰۰۰ متر به ترتیب از شرق به غرب:
برد آتش – سیچانی – حوضدال – کرسمی غربی – کرسمی شرقی – بیژن ۱ (ماش) – کپیری – بیژن ۲ (برج) – قزل قلعه – بن رو – بیژن ۳ (قاش مستان) – مورگل - پای کار تا پناهگاه حوضدال
- مسافت: ۴٫۷ کیلومتر
- اختلاف ارتفاع: ۸۷۰ متر
- میانگین شیب: ۱۸٫۵ درصد
- پناهگاه حوضدال تا قله حوضدال
- مسافت: ۱٫۸ کیلومتر
- اختلاف ارتفاع: ۵۰۰ متر
- میانگین شیب: ۲۷٫۵ درصد
- قله حوضدال تا قله مورگل
- مسافت: ۱۵ کیلومتر
فاصله قلهها از یکدیگر
منبع: wikiloc – farzadreyhani
باسپاس از آقای فرزاد ریحانی، فواصل زیر باتوجه به پیمایش از خفر تا گردنهی بیژن بصورت برعکس آورده شده است؛ و از مسیر پناهگاه حوضدال عبور نمیکند.
بدیهیست که فواصل حدودی هستند.
گردنه بیژن – 2.8km – برد آتش
برد آتش – 2.5km – سیچانی – 1.9km – حوضدال – 1.9km – کرسمی غربی – 0.6km – کرسمی شرقی – 2km – بیژن ۱ (ماش) – 1km – کپیری – 1.5km – بیژن ۲ (برج) – 1.6km – قزل قلعه – 1.6km – بن رو – 1.3km – بیژن ۳ (قاش مستان) – 3.3km – مورگل
مورگل – 8.5km – پناهگاه – 4.5km – خفر
مجموع
- برد آتش تا مورگل: ۱۹٫۲ کیلومتر
- گردنه بیژن تا خفر: ۳۵ کیلومتر
بیشتر بدانیم: نقشه آنلاین مسیرها و قلل ۴۰۰۰ متری رشته کوه دنا
ممنون میشم نظرتو بهم بگی…