ساعت ۲:۳۰ نیمه شب است.
صدای خشخش کیسهخوابی که قصد جمع شدن در کیسهاش را ندارد، مجال خواب نمیدهد.
قرارمان ساعت ۳:۳۰ دقیقه است و برای من یکی ۱۰ دقیقه زمان جهت جمع کردن وسایل و آمده شدن کافی است، اما چند نفری یک ساعت بیشتر وقت میخواهند.
این بخشی از هر برنامهی جمعی کوهنوردی خواهد بود، کنار آمدن با چیزهایی که اگر تنها باشی هرگز گلاویزشان نمیشوی.
قله شیرکوه
- بام استان یزد
- واقع در روستای دهبالا؛ حدود ۴۰ کیلومتری شهر یزد
- ارتفاع پای کار از سطح دریا: ۲۵۳۰ متر
- ارتفاع چشمه از سطح دریا: ۳۰۵۰ متر
- ارتفاع جانپناه از سطح دریا: ۳۵۱۰ متر
- ارتفاع قله از سطح دریا: ۴۰۷۵ متر
- مسافت پای کار تا قله: حدود ۹ کیلومتر
- ارتفاع صعود: ۱۵۴۵ متر
- بهترین فصل صعود: اواخر اردیبهشت و خرداد ماه
- اقامتگاه خانهی طبیعت (تفت): جعفری ۰۹۱۴۰۷۵۴۷۴۰
- راهنما: محمد ابویی ۰۹۲۱۷۹۱۸۶۵۶
گزارش برنامه
دیروز ۲۹ مهر ساعت ۲ بعدازظهر، از شیراز به تفت رسیدیم.
از ۷ ساعتی که در راه بودیم، حدود یک ساعتش را در ابرکوه گشتی زدیم.
گرچه یک سرو آنجاست که چندین هزار سال است رسالت دارد ایستاده سبز باشد، اما ما به دیدنش نرفتیم.
بجایش خانهای را دیدیم که بادگیرش، نقش روی «دوهزار تومنی» است که نمیدانم چقدر، اما نهایت ۴۰ سال است وارد روزگار شده.
بله همین قدر کلافه بودم از به ملاقات نرفتن آن کهنترین.
اما خانهی آقازاده، آنقدر زیباست و آنقدر بو و رنگ و طرح دارد که عاشقت کند و برود جزء مکانهایی که دوست داری دیگران را هم به دیدارش ببری.
فرصت کوتاه بود، پنجشنبه صبح از شیراز حرکت میکردیم، جمعه صبح صعود و شب هم برمیگشتیم.
شاید باید همین باشد، بروی کوه و بیایی خانه.
اما من دوست دارم رفتن به قله بخشی از سفر باشد، نه تمام آن.
و یزد باز ماند جزء شهرهای که سیر دیدنش بماند به آرزو.
اقامتگاه خانه طبیعت
اقامتگاهی که در تفت داشتیم، آنچنان دنج و سبز و دوست داشتنی است که حتی بازدید کوتاهی از آن را اگر در مسیرتان بود بسیار توصیه میکنم.
مدیر مجموعه، آقای جعفری فردی مهماننواز، طبیعتدوست و فعال محیط زیست، خانه را با شما نه به عنوان مهمان که با یک دوست تقسیم میکند.
مکان اقامتگاه خانه طبیعت روی نقشه
کوچه باغهای تفت هم پر از برکت انار است و قدمزدنهای پاییزی را ترش و آبدار نثارتان خواهد کرد.
قرار بود حدود ساعت ۴-۴:۳۰ پیمایش را آغاز کنیم. فاصله تفت تا روستایی دهبالا در کاغذ ۲۰ دقیقه است.
سرپرست برنامه ساعت ۳:۳۰ دقیقه را برای خروج از تفت معین کرد تا دوستانی که قبول زحمت کرده و برای خرید شیرینی یزدی (سوغاتی) به یزد رفته بودند به اقامتگاه برگردند.
حدود ساعت ۹:۳۰ شب، خاموشی بر دو اتاق اقامتگاه برقرار شد.
شروع صعود
صبح روز جمعه ساعت ۳:۴۸ دقیقه با ۱۸ دقیقه تاخیر سوار مینیبوسمان شدیم.
آقای راننده فرد محترم ولی غیرقابلتحملی بود. با لجبازی در انتخاب مسیر حدود ۲۰ دقیقه راه را کش داد و آخرش هم قبول نکرد تا پای کار برود و نیمهی راه ولمان کرد میان زمینوهوا و تا به پای کار برسیم، ساعت ۵:۲۷ دقیقه شد زمان آغاز پیمایش.
شیرکوه، سخاوتمند است. شیب ملایمی دارد، هوایش جاریست و در آفتابش گرمایی مطلوب نهفته که آزارت نمیدهد.
سفیل آباد را که تمام کنید، میرسید به دیوارههای زیبا که راه از پایشان، تراورس خواهد کرد سمت دره نجیب.
کمی قبل از دره نجیب، چشمهای قرار دارد که با قدم گروه ما، از پای کار حدود ۲ ساعتی فاصله داشت.
از آنجایی که ساعت نزدیک به ۸ صبح بود، قرارمان برای خوردن صبحانه در جانپناه به صرف صبحانه در چشمه تغییر کرد.
جمعهی شلوغی بود و از سرتاسر ایران، گروه بود که به شیرکوه میآمد.
و تا میشنیدند که شیرازی هستیم، تنها سوالشان این بود که: «چه جوری حوصلتون شده تا اینجا بیایید!»
هرچه از کمالات کوهنورد و کوهنوردی شنیدهاید، خیلی جدی نگیرید؛ ما درست همان آدمهاییم، گاهی همانقدر تلخ و گاهی همانقدر مهربان که در خیابانیم نه چیزی بیشتر یا خاصتر از آن.
دره نجیب را ساعت ۸:۱۵ دقیقه آغاز کردیم.
همان دره که به نانجیب هم شهرت دارد…
اما حقیقتا، نه شیبش آنقدر که میگفتند تند بود و نه مسیرش آنقدرها طولانی!
بعد از دره هم، با شیب بسیار ملایم مسیر به سمت جانپناهی که از آنجا پیداست، ادامه دارد.
از اینجای مسیر بادهای معروف شیرکوه شانه به شانه همراهیتان خواهد کرد.
بیشترِ راه مانده تا قله، پیمایشی است با شیب کم اما طولانی.
به قله که نزدیک شدیم، هم باد شدت گرفت و هم آسمان ابر در هم کشید.
دمای هوا کاهش چشمگیری کرد و شلوغی و ازدحام کوهنوردانِ جویای عکس هم باعث شد ماندنمان بیشتر طول بکشد در سرما، که البته برای من دلچسب بود، اما آدمها را فراری داد پایین و ما ماندیم و قله.
شیرکوه تنها، صبور و زخمخورده از بسی ساختوساز و دکل و مصالح و…
بعد از یک ساعت، سرازیر شدیم پایین سمت پناهگاه. قله که ناپدید شد آسمان هم دیگر باز شده بود.
ناهار را ساعت ۱۴:۴۰ دقیقه در پناهگاه خوردیم.
یک ساعتی که گذشت، جمع کردیم و رفتیم طرف دره نجیب و چشمه و پایان راه.
نزدیکیهای ساعت ۱۹ پیمایش تمام شد.
بازگشت به شیراز
رسیده بودیم و حالا باید سر میکردیم با رانندهی مینیبوس که سردش بود، بیاعصاب بود، بیاخلاق بود و ماشینش هم هیچ نقطهی روشنی به رزومهاش اضافه نمیکرد هیچ، به معنای واقعی اوراق بود و با این اوصاف میتوانید حدس بزنید که نتوانستیم قانعش کنیم بارها را ببندد روی باربند و بارها آمدند روی صندلیها.
اگر بیماری motion sickness داشته باشی، میدانی نشستن آخر مینیبوس یعنی مصیبت.
من یک انتخاب داشتم، بنشینم سر جایم و عذاب وجدان بگیرم از اینکه دیگری رنج نشستن آن عقب را میبرد یا خودم رنج را انتخاب کنم و عذاب وجدان را نه.
تصمیم درستی بود یا غلط نمیدانم، فقط ۷ ساعت بعد، از آن طولانیترین ۷ ساعتهای عمرم بود.
چند تا قرص خوردم یادم نیست، چقدر یخ زدم را هم؛ اما تمام شد و رفت لای خاطرها…
سفر همین است، گاهی بدخواب میشوی، گاهی بدخواب میکنی، گاهی با تو کنار میآیند گاهی تو با آنها راه میآیی و اینها یادت میدهد صبوری کنی یا لجوجانه خودت باشی و گند بزنی به حال دیگری…
رسیدن به قله، سفری است که تو انتخاب میکنی کولهات را چطور از آن پر کنی…
برای من کولهام هرچه سبکتر، رهاتر!
ممنون میشم نظرتو بهم بگی…